مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ق َ ] (ع اِ) ج ِ مُقلة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : به آب دولت تو رنگ داده باد وجوه به خاک درگه تو سرمه کرده باد مقل . مسعودسعد.و رجوع به مقلة شود.
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م َ ](ع مص ) به کسی نگریستن . (تاج المصادر بیهقی ). بنگریستن . (المصادر زوزنی ). نگریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نگریستن به چیزی . (غیاث ) (از اقرب الموارد). || به آب فروبردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). فروبردن به آب و ج
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ] (اِ) نوعی از عطر باشد که آن را از عود و عنبر و صندل و غیر آن سازند. بواسیر را نافع است . (برهان ). در مؤیداز بعضی کتب طبی نقل کرده که عطری است مرکب از چهارجزو. (فرهنگ رشیدی ). نوعی از عطریات که از عود و عنبر و صندل و جز آن سازند. (ناظم الاطباء). || هفت تخمه ٔ ب
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ق ِل ل ] (ع ص ) اندک کننده . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقلال شود. || اندک مال . (مهذب الاسماء): رجل مقل ؛ مرد نیازمند درویش که در آن اندکی توانگری باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درویش و فقیر. (غیاث )
مقیللغتنامه دهخدامقیل . [ م َ ] (ع اِ) هر جایی که در آن آسایش می کنند و خوابگاه . ج ، مقائل . (ناظم الاطباء). جای قیلوله . (از اقرب الموارد). چاشت خوابگاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اصحاب الجنة یومئذ خیر مستقراً و احسن مقیلا. (قرآن 24/25
مقیللغتنامه دهخدامقیل . [ م َ ] (ع مص ) نیم روز خفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چاشت خواب . خواب نیمروز. قائلة. قیلولة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || چاشتگاه شراب خوردن . (غیاث ).
مقیللغتنامه دهخدامقیل . [ م ُ ق َ / م ُ] (اِ) هفت دانه باشد که در ایام عاشورا پزند و خورند و آن گندم و جو و نخودو عدس و باقلا و ماش و لوبیاست . (برهان ) (آنندراج ). هفت دانه ٔ روز عاشورا. (فرهنگ رشیدی ). مؤلف سراج اللغات گوید: مقیل بر وزن طفیل هفت دانه که در
مقیللغتنامه دهخدامقیل . [ م ُ ق َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه در نیمروز شراب و آب می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقییل شود.
مکللغتنامه دهخدامکل . [ م َ ک ِ ] (اِ) کرمی است سیاه در آب وآن را به تازی علق خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 328 و 329). زلو را گویند و آن کرمی باشد سیاه رنگ و دراز که خون فاسد از بدن انسان می مکد. (برهان ) (آنندراج ). زلو
مقلسلغتنامه دهخدامقلس . [ م ُ ق َل ْ ل ِ ] (ع ص ) چوب باز. (مهذب الاسماء). بازیگر وقت قدوم ملوک و امرا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن که بازیگری می کند پیشاپیش امیر هنگام قدوم وی به شهر. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مقلدیلغتنامه دهخدامقلدی . [ م ُ ق َل ْ ل ِ ] (حامص ) مسخرگی و بذله گویی . (ناظم الاطباء). شغل و عمل مقلد. و رجوع به مقلد شود.
مقلاصلغتنامه دهخدامقلاص . [ م ِ ] (اِخ ) لقبی که دایه ٔ منصور خلیفه در کودکی بدو داده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : طبیب گفت من در کتابهای ما خوانده ام که ملکی باشد نام او مقلاص برکنار دجله شهری بکند که تا قیامت بماند این حکایت با منصور بگفتند. منصور گفت مرا در کود
مقلموتلغتنامه دهخدامقلموت . [ م َ ق َ م َ ] (اِخ ) صورت تحریف شده ٔ ملک الموت . عزرائیل . فرشته ای که مأمور گرفتن جان از تن آدمی است : کای مقلموت من نه مَهْسَتیَم من یکی زال پیر محنتیم .سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص
مقلاءلغتنامه دهخدامقلاء. [ م ِ ] (ع اِ) غوک چوب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دو چوب که کودکان با آنها بازی کنند. مقلی [ م َ لا ] . (از اقرب الموارد). الک دولک . قَله . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدریونلغتنامه دهخدابدریون . [ ب َ ] (از سریانی ، اِ) مقل ازرق . (از انجمن آرا). رجوع به مقل ازرق (ذیل «مقل ») شود.
مقلسلغتنامه دهخدامقلس . [ م ُ ق َل ْ ل ِ ] (ع ص ) چوب باز. (مهذب الاسماء). بازیگر وقت قدوم ملوک و امرا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن که بازیگری می کند پیشاپیش امیر هنگام قدوم وی به شهر. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مقلدیلغتنامه دهخدامقلدی . [ م ُ ق َل ْ ل ِ ] (حامص ) مسخرگی و بذله گویی . (ناظم الاطباء). شغل و عمل مقلد. و رجوع به مقلد شود.
مقلاصلغتنامه دهخدامقلاص . [ م ِ ] (اِخ ) لقبی که دایه ٔ منصور خلیفه در کودکی بدو داده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : طبیب گفت من در کتابهای ما خوانده ام که ملکی باشد نام او مقلاص برکنار دجله شهری بکند که تا قیامت بماند این حکایت با منصور بگفتند. منصور گفت مرا در کود
مقلموتلغتنامه دهخدامقلموت . [ م َ ق َ م َ ] (اِخ ) صورت تحریف شده ٔ ملک الموت . عزرائیل . فرشته ای که مأمور گرفتن جان از تن آدمی است : کای مقلموت من نه مَهْسَتیَم من یکی زال پیر محنتیم .سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص
مقل حاللغتنامه دهخدامقل حال . [ م ُ ق ِل ل ] (ص مرکب ) بی بضاعت . تهیدست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرد مقل حال را به وقت گفتار اگر خود در چکاند بسیارگوی شمرند. (مرزبان نامه ). وقتی که مردی درویش و تنگدست و مقل حال در خانه گربه ای داشت همیشه گرسنه بودی . (مرزبان نامه
خاک مقللغتنامه دهخداخاک مقل . [ ک ِ م ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مُقل ِ مَکّی . رجوع به مقل مکی شود.
حب المقللغتنامه دهخداحب المقل . [ ح َب ْ بُل ْ م ُ ق ِل ل ] (ع اِ مرکب ) حبی که محمدزمان پدر محمدمؤمن برای دفع بواسیر ساخته است . رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن باب دوم از قسم دوم شود.
اطریفل مقللغتنامه دهخدااطریفل مقل . [ اِ ف َ / ف ِ / ف ُ ل ِ م ُ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوست هلیله ٔ کابلی و پوست هلیله ٔ زرد و آمله ٔ مقشر از هر یکی ده درم و مقل سی درم را در آب حل کرده و عسل کف گرفته شصت درم بر سر آن کنند و بق