شانلغتنامه دهخداشان . (اِ) جامه ٔ سفید بود که از هندوستان می آرند. (تحفة الاحباب اوبهی ). جامه ای باشد سفید که از دیار هندوستان بیاورند. (فرهنگ جهانگیری ). نوعی از پارچه ٔ سفید است که از هندوستان آرند. (برهان قاطع). جامه ٔ سپید که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی ).نوعی از پارچه ٔ سفید. (غیاث اللغا
شانلغتنامه دهخداشان . (اِ) خانه ٔ زنبور که در آن شهد بود و آن را شانه و کواره و لانه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). خانه ٔ زنبور عسل است و آن را شانه و کواره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). خانه ٔ زنبور عسل را گویند که در آن عسل باشد. (برهان قاطع). خانه ای که زنبور عسل سازد و شهد در آن کند. (
شانلغتنامه دهخداشان . (از ع ، اِ) مأخوذ از شأن عربی . بجای باره استعمال شود چنانگه گویند: این در شان آن منزل است . (ازشرفنامه ٔ منیری ). گاهی بجای لفظ حق هم گفته میشود چنانکه گویند این آیه در شان او نازل شده است یعنی درحق او. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج ). حق و
شانلغتنامه دهخداشان . (پسوند) چون : باشان . برخشان . بدخشان . جیشان . خبوشان . خرشان . مشان . خیشان . دیشان . کوشان . کاشان . قاشان . (یادداشت مؤلف ).
شانلغتنامه دهخداشان . (ضمیر) مرکب است از: «ش » به اضافه ٔ«ان » پسوند جمع» نظیر: مان ، تان . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) . از الفاظ ضمیر متصل شخصی سوم شخص جمع در حالت مفعولی و اضافه است . || مخفف ایشان هم هست که ضمیر جمع غایب باشد. (برهان قاطع). مخفف ایشان که جمع غایب است . (فرهنگ رشیدی ) (انج
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
شانزدهمینلغتنامه دهخداشانزدهمین . [ دَ هَُ ] (عدد ترتیبی ، ص نسبی ، اِ) در مرحله ٔ شانزدهم . (فرهنگ فارسی معین ).
شانزدهملغتنامه دهخداشانزدهم . [ دَ هَُ ] (عدد ترتیبی ، ص نسبی ) چیزی که در مرتبه ٔ شانزده واقع شده باشد. || یک حصه از شانزده حصه ٔ چیزی . (فرهنگ نظام ). رجوع به شانزده یک شود.
شانفلغتنامه دهخداشانف . [ ن ِ ] (ع ص ) اعراض کننده و روی گرداننده . و یقال : انه ُ لشانف عنا بانفه ؛ او بردارنده و بلند کننده است خود را از ما. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شاناقلغتنامه دهخداشاناق . (اِخ ) از حکما و اطبای معروف هند بود و شرح حال او در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه (ج 2 صص 32 - 33) مسطور و اسامی عده ای از تألیفات او در همان کتاب و در کتاب الفهرست ا
شانزدهمینلغتنامه دهخداشانزدهمین . [ دَ هَُ ] (عدد ترتیبی ، ص نسبی ، اِ) در مرحله ٔ شانزدهم . (فرهنگ فارسی معین ).
شانه بانلغتنامه دهخداشانه بان . [ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) یعنی آنکه بی صبر و قرار باشد. (شمس اللغات ). اما در جای دیگر دیده نشد.
شانزدهملغتنامه دهخداشانزدهم . [ دَ هَُ ] (عدد ترتیبی ، ص نسبی ) چیزی که در مرتبه ٔ شانزده واقع شده باشد. || یک حصه از شانزده حصه ٔ چیزی . (فرهنگ نظام ). رجوع به شانزده یک شود.
شانفلغتنامه دهخداشانف . [ ن ِ ] (ع ص ) اعراض کننده و روی گرداننده . و یقال : انه ُ لشانف عنا بانفه ؛ او بردارنده و بلند کننده است خود را از ما. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شان تونگلغتنامه دهخداشان تونگ . (اِخ ) نام ناحیتی است از چین در ساحل بحر اصفر و جمعیت آن 38/900/000 تن است و مرکز آن تسی نن باشد.
دامن افشانلغتنامه دهخدادامن افشان . [ م َ اَ ] (نف مرکب ) آنکه دامن فشاند. که دامن برافشاند. رجوع به دامن افشاندن شود.
دامن فشانلغتنامه دهخدادامن فشان . [ م َ ف ِ ] (نف مرکب ) که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود. || مجازاً فروتن . متواضع : کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهارنظر به همت دامن فشان درویشی . صائب . || که ترک گوید
دامنکشانلغتنامه دهخدادامنکشان . [ م َ ک َ ] (اِ مرکب ) ج ِ دامنکش . || خرامندگان بناز : یکنفس ای خواجه ٔدامنکشان آستنی بر همه عالم فشان . نظامی .دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند وعبقری . سع
دامنکشانلغتنامه دهخدادامنکشان . [ م َ ک َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن دامن . || متواضع فروتن . خاضع : ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد. خاقانی . || کنایه از رفتار بناز و خرام . (لغت محلی شوشتر). خرام
داناشانلغتنامه دهخداداناشان . (اِخ ) نام موضعی بحدود رستمدار مازندران . سیدفخرالدین بن سیدقوام الدین مرعشی آنجا را مدتی دارالملک خویش ساخته بوده است . (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 343).